مشاوران لوکال سایکولوژی
با مشاور و تراپیست مناسب خود آشنا شوید.
فرزندپروری
فرزندپروری، سفری عمیق و پیچیده برای پرورش و هدایت نسل آینده است. هنگامی که ما قدم در مسیر فرزندآوری و فرزندپروری میگذاریم، درک جنبههای روانشناختی که در رشد فرزندانمان اهمیت دارند، ضروری است. در این وبلاگ، ما قصد داریم ابعاد مختلف روانشناختی فرزندپروری را بررسی کنیم و بینشها، راهکارهایی در مورد چگونه طی کردن این مسیر پر پیچ و خم و پیچیده تربیت کودکان شاد و سالم ارائه دهیم.
نیاز به برقراری ارتباط و پیوند نزدیک عاطفی با دیگری به طور غريزی در همه ما انسانها وجود دارد. دلبستگی سنگ بنای رشد کودک است و پایه و اساس پیوندهای عاطفی بین والدین و فرزندان را تشکیل میدهد. نوزاد انسان، مانند سایر نوزادان پستانداران، قادر به محافظت کردن از خود یا تغذیه خود نیست. نوزاد نیاز دارد مراقبی در کنارش حضور داشته باشد تا در زمانهایی که مضطرب میشود و یا میترسد، در حضور آن مراقب احساس امنیت و آرامش کند.
بنابراین او برای بقای خود نیاز به مراقبت و محافظت بزرگسالان دارد. جان بالبی، روانپزشک و روانکاو انگلیسی، که برای اولین بار تئوری دلبستگی را مطرح کرد، معتقد بود با بررسی تاریخ تکامل ما میبینیم آن نوزادانی که از طریق رفتارهای دلبستگی توانستهاند نزدیکی به یک نگاره دلبستگی (Attachment Figure) یا همان مراقب اولیه را حفظ کنند، به احتمال بیشتری زنده ماندهاند و به بقا ادامه دادهاند.
وقتی مادر حضور دارد و با حضور خود سعی میکند به نوزاد آرامش بدهد و نیازهایش را برطرف کند، باعث شکل گرفتن این باور در نوزاد میشود که جهان امن است، من در امان هستم، من فردی ارزشمندم و کسی وجود دارد که وقتی نیاز دارم از من مراقبت کند و خواستههایم را پاسخ دهد.
نظریه دلبستگی پیوندهای عاطفی ایجاد شده بین کودکان و مراقبان آنها را بررسی میکند و این سؤال اساسی را مطرح میکند که آیا مراقب اولیه کودک، فردی «حساس»، «در دسترس» و «پاسخگو» است؟ اگر پاسخ بله باشد، در آن صورت کودک احساس میکند که از نظر والدینش دوست داشتنی است، احساس امنیت و اعتماد به نفس برای کشف محیط اطراف خود در او شکل میگیرد، با هم سن و سالانش بازی میکند و فردی اجتماعی میشود.
از آنجایی که همه مراقبان میزان حساسیت و پاسخگویی یکسانی ندارند، همه نوزادان هم به طور یکسان به مراقبان وابسته نمیشوند و کیفیت دلبستگی آنها متفاوت است. میتوان گفت «دلبستگی» یک پیوند عاطفی عمیق و پایدار بین دو نفر است. پیوندی که در آن هر کدام از افراد در جست و جوی صمیمیت اند و در حضور آن فردی که دلبسته او هستند یا همان «نگاره دلبستگی»، احساس امنیت بیشتری میکنند.
در نظریه دلبستگی، سبک دلبستگی به شیوهای اشاره دارد که فرد به وسیله آن با افراد دیگر ارتباط برقرار میکند. سبک دلبستگی در همان ابتدای نوزادی و بر اساس میزان حساسیت، پاسخگویی و دردسترس بودن مراقب اولیه شکل میگیرد و پس از آن باقی میماند و به شکلهای مختلف بر ارتباطات ما و یا حتی در نحوه تربیت فرزندانمان اثر میگذارد .در واقع کیفیت دلبستگی بر احساس امنیت، عزت نفس و روابط ما در بزرگسالی تأثیر میگذارد. درک سبکهای دلبستگی – ایمن، ناایمن- اجتنابی، ناایمن- دوسوگرا و آشفته- به ما در مورد دنیای درون روانی کودکان بینش مفیدی میدهد.
طبق نظریه دلبستگی، نوزادانی که سبک دلبستگی اجتنابی دارند پس از جدایی از والدین هیچ استرسی از خود نشان میدهند، و یا والدین را نادیده میگیرند و یا به طور فعال از آنها دوری میکنند. کودکانی که سبک دلبستگیشان از نوع اجتنابی است، غالبا در مدیریت موقعیتهای اضطرابآور و پیچیده نمیتوانند با موفقیت عمل کند.
آنها معمولا در روابطشان کنارهگیری میکنند و برای کمک گرفتن از دیگری از خود مقاومت نشان میدهند. معمولا به دلیل همین موضوع کمتر قادر به شکل دادن روابط رضایت بخش با دیگران اند. آنها ممکن است برای کاهش استرس خود از دیگران فاصله بگیرند و یا گاهی رفتارهای پرخگاشگرانه و ضداجتماعی مانند دروغگویی و قلدری از خودشان نشان دهند.
گفته میشود نوزادانی با سبک دلبستگی اضطرابی در نقطه مقابل کودکان اجتنابی قرار دارند. آنها بعد از ملاقات مجدد با والدین، از یک سو به دنبال تجربه مجدد آرامش اند و از سوی دیگر سعی میکنند والدین را به خاطر تنها گذاشتن آنها تنبیه کنند. آنها معمولا به مراقب اولیه خود بیش از حد نزدیک هستند، در نبود او احساس امنیت نمیکنند و اعتماد به نفس بسیار پایینی دارند. آنها ممکن است واکنشهای عاطفی شدید و نامتناسب با موقعیت نشان دهند، به همسالان خود خیلی نزدیک نشوند و فاصله را حفظ کنند و همین موضوع باعث انزوای آنها شود.
سبک دلبستگی آشفته که بعدها معرفی شد، کودکانی را شامل میشود که رفتارهای دلبستگی آنها از هیچ الگوی قابل پیشبینی تبعیت نمیکند.
کودکانی که این سبک دلبستگی را دارند، اغلب چون قادر به کنترل و مدیریت اضطراب ناشی از جدایی از مراقب اولیه خود نیستند، رو به رفتارهای پرخاشگرانه، مخرب و یا کنارهگیری اجتماعی میآورند. از آنجایی که آنها دیگران را بیشتر به به عنوان منبع تهدید میبینند تا منبع حمایت، دائما بین کنارهگیری کردن و نشان دادن رفتارهای تدافعی در نوسان اند.
با مشاور و تراپیست مناسب خود آشنا شوید.
کودکانی با دلبستگی ایمن معمولا دیگران را حمایتگر، قابل اعتماد و کمککننده میبینند. آنها به خود و تواناییهایشان اطمینان دارند خود را لایق احترام میدانند. آنها معمولا در روابطشان انعطافپذیر اند و میتوانند با دیگران ارتباط مثبتی شکل دهند. این کودکان در در کلاس درس، بازیهای پیچیده و تعامل با همسالان دیگر، موفقتر عمل میکنند و به دیگران اعتماد بیشتری دارند.
ایجاد یک دلبستگی ایمن شامل مراقبت، کوک بودن با نیازهای جسمانی و عاطفی کودک و پاسخ دادن به آنها و همچنین ایجاد یک محیط امن است. والدین با در دسترس بودن از نظر عاطفی، زمینه لازم برای شکل گرفتن روابط سالم در آینده را فراهم میکنند.
هر والد برای اینکه یک ساختن بستر یک رابطه امن با فرزندش، باید به در ماههای اول زندگی فرزندش دائما به این فکر کند که الان فرزندم چه نیازی دارد؟ چگونه میتوانم نیازش را برآورده کنم؟ الان در ذهنش چه میگذرد؟ و سؤالات مشابه دیگر. والدی که درک درستی از دنیای درونی فرزندش دارد، بسیاری از اوقات فقط حضورش هم میتواند فرزندش را آرام کند. چرا که نوزاد در حضور چنین مراقبی احساس میکند که درک و دیده شده و کسی هست که به او و نیاز هایش توجه کند.
باتوجه به آنچه توضیح داده شد، به راحتی می توان متوجه شد که چگونه سبک دلبستگی شکل گرفته در دوران کودکی میتواند در بزرگسالی مشکلات متعددی در روابط به بار آورد.
جان بالبی در نظریهاش 4 مرحله اصلی را برای شکلگیری دلبستگی مشخص میکند.
نوزاد از زمانی که به دنیا میآید تا حدود 3 ماهگی، به چهرهها نگاه میکند و به صداهای افراد گوش میدهد، به افراد پاسخ میدهند، اما تفاوتی بین افراد و چهرههایشان قائل نمیشود. در حدود 6 هفتگی، نوزاد با دیگران تماس چشمی برقرار میکند و با دیدن صورت افراد دیگر با خوشحالی لبخند میزند، لبخندی که اصطلاحا به آن «لبخند اجتماعی» گفته میشود.
اگرچه در این دوره نوزاد ممکن است به هر چهرهای که میبیند لبخند بزند، اما بالبی معتقد بود که لبخند اجتماعی شانس پاسخ دادن به مراقب را همراه با توجه محبتآمیز بالا میبرد و باعث ایجاد دلبستگی بین او و مراقب اصلیاش میشود. به طور کل در این دوره هر رفتاری که نوزاد را در ارتباطی نزدیکتر با مراقبش قرار دهد، حتی رفتارهایی مثل غر زدن، گریه کردن و مکیدن، دلبستگی به مراقب اولیه را تشدید میکند و منجر به افزایش پیوند دلبستگی میشود. در واقع نوزاد با این رفتارها سعی میکند توجه مراقبش را به خود جلب کند.
نوزاد از حدود 3 ماهگی به بعد، شروع به تشخیص دادن افراد و شناختن چهرهها میکند. او که کمکم چهرهها میشناسد رفتارهای دلبستگی بیشتری نسبت به آن افرادی که ترجیحشان میدهد، نشان میدهد. مثلا ممکن است به غریبهها فقط خیره شود اما به آنهایی که میشناسند لبخند بزند و یا غر بزند. زمانی هم که گریه میکند، آن افراد آشنا بهتر میتوانند او را آرام کنند. تعداد افراد مورد علاقهاش از میان آشنایان ممکن است 2 یا 3 نفر باشد، اما از میان آنها هم معمولاً علاقهاش به طور خاص به یک نفر معطوف است. این فرد مورد علاقه اصلی میتواند هر کسی باشد که بیشترین پاسخگویی موفق و بیشترین تعاملات مثبت را با نوزاد دارد. یعنی میتواند مادر باشد یا فردی غیر از مادر با این ویژگیها.
از 6 ماهگی، ترجیح نوزاد برای بودن با فرد خاص مورد علاقهاش یا همان نگاره دلبسگیاش شدیدتر می شود و هنگامی نبودن آن فرد دچار اضطراب جدایی میشود. در این سن که او به تدریج چهار دست و پا راه رفتن را یاد میآموزد، سعی میکند دائم به دنبال نگاره دلسبتگیاش برود.
از حدود 7 یا 8 ماهگی، نوزاد کمکم از غریبه ها میترسد. این ترس ممکن است شکلهای مختلفی داشته باشد، مثل احتیاط کردن در حضور یک غریبه یا حتی گریه کردن در موقعیتهای ناآشنا و یا هنگام ملاقات یک فرد جدید.
بالبی معتقد بود از حدود 3 سالگی به بعد، کودک شروع به درک این موضوع میکند که مراقب او یا نگاره دلبستگی او، زندگی و برنامهها و هدفهای خود را دارد و قرار نیست دائم در کنار او باشد. به همین دلیل اگر مراقبش برای مدتی ترکش کند کمتر نگران و مضطرب میشود.
اما در نهایت به یاد داشته باشیم که بهتر است در دوران نوزادی فرزندمان، سعی کنیم دائم در دسترس باشیم و هر لحظه پاسخگوی نیازهایش باشیم. زمانی که گریه میکند فورا سعی کنیم بفهمیم چه چیزی حالش را بهتر میکند، مثلا پوشکش را عوض کنیم یا او را شیر دهیم. اینگونه ما به نوزاد نشان میدهیم که مراقبش هستیم و او در امنیت است.
اما یادمان باشد ما نه میتوانیم و نه باید همیشه این سطح از توجه و مراقبت را به فرزندانمان بدهیم. وقتی والدین اشتباه میکنند کودک یاد میگیرد که دنیای بیرونی هم همین طور است و قرار نیست بیعیب و نقص و کامل باشد. والدی که هرگز اشتباه نمیکند، هرگز ناکام نمیکند، کودک را در فضایی توهمی نگه میدارد که در دنیای واقعی جایی ندارد. کودک باید تجربه کند و یاد بگیرد که جهان جای سختی است، جایی است که همیشه همه چیز مطابق میل او نیست و در آن گاهی ناامید میشود. اما در نهایت با وجود همه این ناامیدیها و سختیها او میتواند دوام بساورد و ادامه دهد.
دونالد وینیکات، متخصص اطفال و روانکاو بریتانیایی، که مفهموم «مادر به اندازه کافی خوب» را مطرح کرده بود، معتقد بود تا زمانی که نوزاد مقدار کمی از ناامیدی را احساس نکند، مفهومی از واقعیت بیرونی را شکل نخواهد داد.
اما «مادر به اندازه کافی خوب» بودن، نسبتاً پیچیده و سخت است و که شامل برقراری تعادل بین دو فرآیند مهم و اساسی است:
اگر کودک هرگز ناکامی را تجربه نکند و همیشه نیازهای او برآورده شود، در آینده قادر به مدیریت چالشها و مشکلاتی که با آنها روبرو میشود نخواهد بود. او یاد نخواهد گرفت که احساس ناراحتی، غمگینی، ناکامی و یا ناامیدی گاهی هم خوب است و زندگی ممکن است گاهی بسیار دردناک و خسته کننده باشد، اما در نهایت میتوان از آن عبور کرد.
اما همان طور که گفتیم بسیار مهم است که این ناکامیها به موقع و به اندازه باشند. اگر کودک زودتر از موعد و زمانی که هنوز آمادگی ندارد با شکست و ناکامی نیازهایش روبرو شود، ممکن است از لحاظ درون روانی بسیار ناامن شود و آسیب ببیند.