اینکه در زندگی به خواسته هایمان برسیم باعث خوشحالی است ولی قسمت سخت ماجرا این است که بفهمیم چه می خواهیم و هدف در زندگی خود را چگونه تنظیم کنیم
یکی از دشواری های زندگی بشری این است که به عنوان یک فرد بفهمیم از زندگی چه می خواهیم؟ هدف در زندگی ما چه می تواند باشد؟ می خواهیم جایگاهمان در این زندگی کجا و چگونه باشد؟ مسیر زندگی را چطور طی کنیم؟ واقعیت این است که در دنیای کپیتالیستی امروز، قبل از اینکه چیزی درخواست شود، عرضه اتفاق میفتد و این پروسه می تواند باعث شود در فرد این هذیان شکل بگیرد که ” من به این کالا احتیاج دارم یا این سبک زندگی را می خواهم” و برای رسیدن به آن خواسته تمام تلاشش را بکند و حتا کل زندگی اش را بگذارد. ولی ماجرا این است که وقتی عرضه زودتر از تقاضا انجام شود، افراد، دیگر فرصت ” اندیشه و درون نگری” و شناسایی و کشف خواسته ها و تمایلات اصیل خود را نخواهند داشت.
البته این ماجرا مختص به دنیای کپیتالیستی نیست، اگر به ماجرای انواع مکاتب و مذاهب هم نگاه کنیم می بینیم که آن ها هم با چارچوب گذاشتن برای انسان و تعیین راه و روش رستگاری و مسیر موفقیت و آیین زندگی، سعی در یکدست کردن و همه شمول کردن یک نوع زندگی کرده اند و اگر کسی از خط تعیین شده بیرون بزند تهدید به مجازات می شود (البته منظور اینجا حمله به دین و مذهب نیست، بلکه صرفا بررسی یکی از کارکردهای مذهب است و لازم بذکر است مکاتب و مذاهب کارکردهای سازنده ای نیز برای بشریت داشته اند).
حال اگر هر فرد فرصت درون نگری نسبتا عمیق را به خود بدهد و انتخاب مسیر زندگی و خواسته داشتن را گردن مذهب یا جامعه نیندازد، نیازها و خواسته هایی را در خود کشف و درک می کند که تا قبل از آن قابل لمس نبوده اند. برای مثال فردی را در نظر بگیرید که طبق هنجارهای اجتماعی وارد زندگی متاهلی با جنس مخالف خود شده است و رضایت و لذت چندانی هم از این ازدواج تجربه نمی کند درحالیکه همه چیز به ظاهر سر جای خودش است و خوب پیش می رود، درنتیجه سر نخ این نا خوشی هیچوقت پیدا نشده است. افرادی از این دست وجود دارند که پس از مکاشفه های درونی و کاهش مکانیزم دفاعی “سرکوب و انکار”، به داشتن تمایلات هم جنس خواهانه خود آگاه شده اند که منجر شده است از داشتن پارتنری غیر همجنس احساس رضایت یا لذت نکنند. خوب این افراد به دلیل عدم شناخت و آگاهی از خود، مسیری را در زندگی رفته اند که در واقع “ضد زندگی خودشان” بوده است.
یا فرد دیگری را در نظر بگیرید که طبق ارزش های اجتماعی و آرزوی والدین و نه میل خودش، رشته پزشکی را احتمالا با کلی عذاب به پایان می رساند. نبرد بین میلِ نداشتهِ فرد در مقابل ارزش ها و آرزوهای دیگران میزان زیادی از انرژی روانی و تایم زندگی فرد را هدر می دهد، این فرد دائما با خود در گفتگو است تا خود را راضی به پزشکی نگه دارد، از درآمد، پوزیشن اجتماعی و احترامی که بواسطه پزشک بودن کسب می کند دائم خودش را راضی می کند که مسیر زندگی اش را درست انتخاب کرده است.
گاهی می بینیم برخی از این افراد تا آخر عمر به همین مسیر ادامه می دهند و نارضایتی شان در عصبیت و پریشان احوالی خودش را نشان می دهد، مانند انواع وسواس، گسست از واقعیت، بی علاقگی به زندگی و خیلی علائم پریشانی دیگر. البته برخی دیگر نیز با درک اینکه آنچه از زندگی می خواهند این مسیر نیست به تغییر مسیر دست می زنند، دسته دوم با اینکه زحمت زیادی متحمل می شوند، ولی به رضایت و لذت بیشتری هم می رسند.
بسیاری افراد را دیده ایم که در میانسالی اعتراف کرده اند هیچوقت نفهمیدند چرا فلان طور زندگی کرده اند یا گفته اند تازه فهمیدم چه زندگی ای می خواهم و تمام سالهای قبل را شاید بیهوده می دویدم، امید داریم که ما جزو این دسته افراد نباشیم. استفاده از رواندرمانی تحلیلی، روانکاوی و رواندرمانی اگزیستنشال معمولا گزینه های مناسبی برای پیدا کردن هدف در زندگی ومعنا و مسیر شخصی می باشند.
0 پاسخ
روانکاوی ولسه اینچیزا خوبه. واسه من که خوبه
میشه راهنمایی کنید برای هدف پیدا کردن در زندکی چیکار میشه کرد؟
خوب اینکه چرا بطور خودجوش هدفی ندارید خودش مهمه، برای شروع با یک مشاور صحبت کنید
Its hard to kno….