خیلی ها معتقدند باید همیشه دیگران را از خودشان راضی و خوشنود نگه دارند، همیشه خوبی کنند و وجهه و چهره خوبی از خودشان در خاطر دیگران بجا بگذارند.
ولی آیا بهای این هدفی که دارند را میدانند؟
در این متن میخواهیم کمی در مورد این صحبت کنیم که “همیشه نایس بودن” میتواند چقدر برای ما گران تمام شود.
بسیاری از ما در کودکی حس میکردیم اینطور نیست که بدون قید و شرط مورد پذیرش دیگران هستیم، یا بی دلیل دوست داشتنی هستیم. خیلی از ما با والدین یا در محیطی بزرگ شده ایم که مجبور بودیم چیزی بدهیم تا عشق و پذیرش را دریافت کنیم. این وضعیت کودک را وادار میکند تا راه هایی برای جلب نظر دیگران پیدا کند. حتما میتوانید حدس بزنید اولین راهی که کودک پیدا میکند گوش کردن به حرف بزرگترها و عمل کردن به خواسته های دیگران است. از این طریق اگر محبت دریافت نکند، حداقل دچار تعارض و فضای پر تنش هم نمیشود و این خودش برای یک کودک حس “نجات پیدا کردن” را دارد.
این کودک نجات پیدا کرده یا حس دوست داشتنی بودن کرده است، ولی بهایی که پرداخته چیست؟
بهای آن پنهان کردن بخش هایی از وجودش است که معترض بوده، خشم تجربه میکرده، راحت نبوده، تجربه حس انزجار یا نفرت به افرادی که با شرط و شروط دوستش داشتند داشته، حس قربانی بودن داشته و زندگی را در کوچک کردن و محو کردن خواسته های خودش شناخته.
این کودک وقتی به سن بزرگسالی میرسد یک الگوی رفتاری و فرمول رابطه ای در روانش دارد که با همان دارد زندگی میکند: خواسته های دیگران در اولویت اند، آنها را برآورده کن، اعتراض نکن، تعارض با دیگران ایجاد نکن، از تنش دور بمان و… تا دیگران کنارت بمانند و تو را بپذیرند اگر خوش شانس باشی هم دوستت داشته باشند.
اینجا بزرگسالی را می بینیم که نمود رفتار بیرونی اش همیشه موافق بودن، همیشه خوب و نایس بودن، همیشه تابع بودن و احتمالا همیشه در حال سرویس دادن به دیگران است.
و اتفاقی که درونش میفتد چیست؟ پر از خشم ابراز نشده است. این خشم ممکن است در مریضی های دائمی در بدنش پدیدار شوند مثل ناراحتی معده، میگرن، سرطان، ام اس یا مثلا دردهای مختلف و دوره ای در ارگانهای مختلف بدن. این بیماری ها درواقع خشم های اوست که حالا به بدنش حمله کرده اند چون راه دیگری برای ابراز نداشتند؛ چون صاحب این بدن راه دیگری برای ابراز خشم و انزجارش تا این سن یاد نگرفته است. اتفاق دیگر می تواند افسردگی باشد؛ افسردگی آشکار یا پنهان.
از طرفی این فرد بخشی از هویت اش را نیز گم کرده است، بخشی از وجودش که قرار است مهارت داشته باشد با احساسات منفی یا موقعیت های ناخوشایند و پرتنش مواجهه سالمی داشته باشد، حالا متاسفانه غایب است.
ولی دستاوردی که این افراد از خوب بودن دارند چیست؟ معمولا موفق میشوند (با تلاش زیاد البته) تایید و تحسین دیگران را دریافت کنند. بخاطر سرویس هایی که میدهند احتمالا در خیلی از جمع ها خواستنی هستند، حس میکنند آدم خیلی خوبی هستند و بقیه دوستشان دارند، از تعارض و بگومگو و انرژی ای که باید برایش صرف کنند نیز خلاص میشوند.
ولی این افراد در طولانی مدت در روابطشان ممکن است اشکالاتی پیش بیاید:
بخش های سانسور شده که احساسات منفی نسبت به دیگران بود ولی به کلام نمی آمد، در حرکات بدن، لحن و صدا و حالات صورتشان نمایان می شود و کم کم دیگران به صداقت این افراد شک خواهند کرد، کم کم باورشان را به ایشان از دست می دهند. خود این افراد هم معمولا پس از گذشت سالها، احساس فیلم بازی کردن یا مصنوعی و فیک بودن به خودشان پیدا میکنند و تعامل با دیگران حالت مصنوعی و غیر اصیل بخودش میگیرد و متاسفانه بتدریج دیگران برای صمیمیت و روابط صادقانه و همیشگی روی این افراد سرمایه گذاری نخواهند کرد، که همین امر منجر به تنها شدن این افراد خواهد شد. از خیلی از این افراد در میانسالی یا سالمندی میشنویم: اینهمه به همه محبت کردم، هیچکس قدر منو ندونست و برام نموند.
اگر فرزندانی دارید که هنوز کودک یا نوجوان هستند، سعی کنید محبت و عشق بی قید و شرط بهشان بدهید که مجبور نشوند بخش هایی از خودشان را پنهان کنند.
اگر بزرگسالی هستید که همچین وضعیتی دارید سعی کنید به کمک روانشناس و تراپی این بخش های پنهان شده یا گم شده خود را احیا کنید و راه ها و ابزارهای بهتری برای مواجهه با آنها پیدا کنید.
0 پاسخ
جالب بود merci
In mamaname
Kheilyhamoon intori hastim moteasefane????