گاهی ما آنچنان درگیر آنچه از دست رفته هستیم که از زندگی و آنچه داریم غافل می شویم
وقتی طبق رسم زندگی بشری، چیزهایی را در زندگی از دست می دهیم، بطور طبیعی توجه ما به “موضوع از دست رفته” و حواشی آن جلب می شود، احساساتی مانند غم و خشم و اضطراب یا هر حس دیگری را تجربه می کنیم که همه آنها سوخت خود را از دستگاه روانی بشکل “انرژی روانی” تهیه می کنند. انرژی روانی درست مثل انرژی فیزیکی محدود است. هرجا انرژی روانی بیشتری مصرف کنیم برای جاهای دیگر انرژی کم می آوریم.
یعنی وقتی از انرژی حرف می زنیم باید به شکل اقتصادی به آن نگاه کنیم، و مهم است که بتوانیم انرژی روانی و فیزیکی خود را بودجه بندی کنیم. حال هر چقدر روی این “از دست رفته ها” (به هر دلیلی) انرژی افراطی و زیادی مصرف کنیم، برای زندگی کردن در زمان حال انرژی کم می آوریم آنقدر که متوجه زندگی و مسیری که در آن هستیم هم نمی شویم. مهم است هر کدام از ما به تعادلی در بودجه بندی انرژی روانی خود دست پیدا کنیم تا بتوانیم زندگی را زندگی کنیم.
انواع چیزهای از دست رفته می تواند شامل از دست دادن افراد، مال و دارایی، رابطه، محیطی مشخص و یا حتا علاقمندی به موضوعی خاص باشد.
هروقت در مورد از دست دادن حرف می زنیم به احتمال زیاد اول از همه از دست دادن مال و ثروت و یا از دست دادن یک عزیز در ذهنمان تداعی می شود، ولی همه از دست دادن ها فقط ورشکستگی و مرگ فردی عزیز نیستند. برای درک بهتر مطلب دو مثال خارج از ورشکستگی و مرگ عزیزان می زنیم:
- فردی را در نظر بگیرید که برای زندگی بهتر اقدام به مهاجرت به کشور دیگری کرده است، کاری که خیلی از ما ایرانی ها انجام داده ایم. مهاجرت یکی از پدیده هایی است که بشدت ما را با از دست دادن مواجه می کند و اینکه ما چگونه با از دست رفته هایمان مواجه می شویم اهمیت زیادی در موفقیت یا عدم موفقیت در کشور جدید و ادامه زندگی دارد. برخی از مهاجران با اینکه در کشور جدید به امکانات جدیدی دست پیدا کرده اند، و بهانه های زیادی برای پیشروی در زندگی دارند، ولی اوقات خود را تا سالها در حسرت آنچه در ایران جا گذاشته اند می گذرانند.
خانه و زندگی ای که بهم زده بودم و خوب بود، شغل مناسبی داشتم که با مهاجرت از دست دادم، موقعیت اجتماعی خوبی که از دست دادم. گاهی نیز آنچه از دست رفته ممکن است در ظاهر درگیری های ساده و موارد نوستالژیک باشند مثل: جمع های خانوادگی خوبی که داشتیم و دیگر نداریم، دوستانی که براحتی دور هم جمع می شدیم و دیگر نیستند، آش خانه خاله و پشه بند حیاط مادربزرگ و بستنی سنتی فلان مغازه و خیلی چیزهایی که می توانند به شکل خاطرات خوب و بد در ذهن بمانند.
حالا همین موارد گاهی در حد یک خاطره نمانده و فعالیت بیشتری در روان برخی از ما دارند و می توانند فرد را آنقدر درگیر کنند که میزان زیادی از انرژی روانی فرد روی همین از دست دادن ها (چه کوچک و چه بزرگ) قفل شود و نتواند تا سالها در کشور جدید با بقیه افراد و محیط جدید بٌر بخورد. حتا دیده ایم برخی از ما حتا نتوانسته ایم زبان جدید را به اندازه لازم یاد بگیریم؛ در این حالت استفاده از امکانات آن کشور نیز برای فرد سخت شده و فرد میزان زیادی سرخوردگی ناشی از شکست و عدم موفقیت تجربه خواهد کرد. - در مثال دوم، فردی را در نظر بگیرید که پارتنر عاطفی اش ترکش کرده است. بطور طبیعی این فرد نیاز دارد تا مدتی را به سوگواری “آنچه دیگر ندارد” بنشیند و تا مدتی انرژی روانی اش صرف درک و هضم پارتنری که از دست رفته خواهد شد. همچنین درک موقعیت جدید و مدل جدید زندگی نیز نیاز به انرژی روانی و گذشت زمان دارد. در بهترین حالت، این فرد پس از سپری کردن مراحل سوگواری، انرژی روانی ای را که به سوگواری و پذیرشِ نبودنِ پارتنرش اختصاص داده بود را بطور نسبی از کل این پروسه برداشته و حالا به بقیه مراحل و ابعاد زندگی اش اختصاص می دهد.
برای مثال به شغل خود بر می گردد، برنامه ورزشی که قبل از اتفاقات اخیر داشت را دوباره از سر می گیرد و بطور کلی برنامه ها و اهدافی که در این مدت احتمالا معلق شده بودند را دوباره به جریان می اندازد. حتی بعد از این مراحل، دست به برنامه ریزی های جدید در ابعاد مختلف زندگی می زند، در یک کلام به زندگی کردن ادامه می دهد.
ولی اگر این فرد مراحل سوگواری را طی نکند و نتواند انرژی روانی اش را از انچه دیگر ندارد پس بگیرد، به سمت افسردگی میرود. نشانه چنین حالتی اینطور است که این فرد با هر ترفندی که شده دائما ذهن خود را درگیر پارتنرش مشغول نگه می دارد. درگیری هایی مانند: چرا مرا ترک کرد؟ آیا پای فرد دیگری در میان بوده؟ برم بفهمم در زندگی اش چه خبر است؛ حالا که او نیست زندگی ام خالی و بی معنی است؛ نبود او غیر ممکن است و باید برگردد؛ و هزاران جمله مشابه که می تواند تا سالها فرد را مشغول و معطل نگه دارد و مانعی جدی برای ادامه زندگی کردن فرد شود، و طبیعتا این فرد انرژی روانی لازم و کافی برای شروع یک رابطه دیگر را نخواهد داشت.
گفتیم درگیری روانی خیلی زیاد با آنچه دیگر نیست، میتواند فرد را به سمت افسردگی بکشاند، همانطور که میدانیم افراد افسرده با زندگی یجورایی قهر می کنند و حاضر به زندگی، حرکت، لذت و کسب رضایت نیستند. در واقع فرد افسرده تمام دارایی روانی اش را روی آنچه دیگر نیست سرمایه گذاری کرده، نه آنچه هست، در نتیجه متوجه جریان زندگی نبوده و توجه و علاقه ای نیز به آن نشان نمی دهد.
ما بطور سالم تر قرار است برای از دست دادن هایمان سوگواری و عذاداری کنیم، نه اینکه به افسردگی کشیده شویم.
در متنی دیگر در مورد اهمیت سوگواری و تفاوت سوگواری و افسردگی خواهیم گفت.